مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,خیال مرگ ،صادق هدایت, تفسیر , شعر

خیال مرگ ،صادق هدایت
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 20 مرداد 1395
نظرات


خیال مرگ


"برای صادق هدایت "
تنها مرگ است که دروغ نمی گوید

همیشه بیشتر وقت ها که در اطاقم هستم عکسی که بر دیوار میخکوب شده است نظررا جلب می کند. سعی می کنم یک طوری با این عکس ارتباط برقرار کنم .بارها این عکس را در دنیای خود ساخته ام تصمر می کنم و بیشتر برای دیدنش وقت صرف میکنم .این عکس مرا به دور دست خاطرات گذشته ام می برد .


درون عکس چیز های زیادی است که بتوان در آن فکر کرد ،یک جوی آب که پهنایش به یک متر نمی رسید جاری بود و پیرمردی که با دست های استخوانیش تار می زد ولی به وضوح احتیاج را در نگاهش می خواندم .شاید هم تا مرگ فاصله ای نداشت .دیواره سنگی که فرو ریخته بود ،گو اینکه به یاد می آورد تمام پناهگاه های روح است که ویران شده است .


پیرمرد با حالت عجیبی داشت تار می نواخت .صدای آن را در گوشم احساس می کردم و .......زنی که از دور انگار پیر مرد را می پائید و سیب های سفید بهاری را دانه دانه در سبد جا به جا می کرد .و کبوتری که میل پرواز داشت و مجالی نمی دیدم که زندگی به دلخواهش باشد او را از همه دور می یافتم و مشخص بود با دیگران فرق دارد .
*
نمی دانم به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه آنها کنم ولی به دوش کشیدن آرزو ها آنقدر هم آسان نیست .او اینجا در اطاقم بود و من دروغ نمی توانستم بگویم .باید چشم هایم را می بستم ،چون چشم های بی حس وبی حرکت آن سگ پیر گر گرفته قاب عکس آزارم می داد .


وقتی چشم هایم را بستم مانند یک خواب ژرف و بی پایان لحظاتی را با مرد تارزن درون عکس سرکردم . آدم باید خیلی دیوانه باشد که تمام احساسات خویش را نادیده بگیرد .برای من که در خلوت اطاقم کسی نبود این عکس با تمام پنجره هایش حکم مونسی داشت .احساس عجیبی به این عکس داشتم .گاهی می دیدم سگ گر گرفته آن عکس هستم بی روح و سرد و آدم هائی طماع مثل زن آن عکس چشم های طمعشان به سبدهای پر از سیب است .پرفریب وآن چنان که هست.
*
درون عکس یک دنیا بود .دنیائی محو که جلویم مجسم می شدند ،شاید همه اینها را خودم ایجاد کرده بودم .درسایه این دیوارها دنیائی را می دیدم درون آدم هائی که هردم آهنگ رنج می نوازند .مردمی که به دنیائی دیگر تعلق دارند و به اشتباه به این دنیا پا گذاشته اند.آنها در سایه دیوار ،سایه های روشن زندگی را درک می کنند و می دانندکه گریزی نیست .مرگ آنچنان پنجه تقدیر را می شکافد که زندگی با تمام بزرگیش به یک باره اتفاقی تلقی می شود .این شناخت واقعیت هاست شناختی که نمیتوان در چهره تک تک افراد جستجو کرد و اسیر پوچی که موج می زند و آدمی را نابود می کند .


آن زن با خنده ای نادیدنی چنان لبخند می زند که انگار می خواهد مرگ امید پیرمرد را بازی و تمسخر ببیند ،گرمی جاه و شهوت سراسر وجودش را پر کرده بود و به نظر من او می خواست پیرمرد بمیرد و تارش را به تاراج ببرد
*.
چند وقتی به همین منوال گذشت و من هرروز رو به روی عکس می نشستم و خودم را در دنیای آن عکس و نقاشی هایش می دیدم .
یک شب خسته و درمانده سرم را روی بالش گذاشتم و به آن عکس نگاه کردم ،چشم هایم را بستم و در خیالم پرواز کردم ،زمانی ومکانی نبود ،حصارها ودیوارها نبود ،ولی خودم را با دنیای پیرمرد تارزن هم آهنگ می دیدم ،به گذشته خودم برگشتم و به دنیای بی حرکتم و چنان مدهوش و محو خودم بودم که صدای در را نشنیدم ،صدای "تق تق"در مرا به خود آورد.در چند دفعه کوبیده شد بلند شدم کلید را چرخاندم ......
*
آه ، باور نمی کردم .پیرمردی گوژپشت با تاری به دست آهسته ،آهسته وارد شد ،نمی دانستم آیا او همان پیرمرد تارزن قاب عکس است یا نه ،نگاهی به عکس انداختم نه پیرمرد را دیدم نه آن زن را،سرم گیج می رفت و صحنه ای را که می دیدم باور نمی کردم .

نگاهی سرد به تمام اندامم انداخت ،زنجیری به دور تار بسته بود ،اولش فکرمیکردم با حالت احمقانه ای میخواهد تارش را تزئین کند ولی این قلاده آن سگ گر گرفته بود ،شاید سگ بی چاره با از دست دادنش خیلی ناراحت باشد .

چهره اندوه بارش را نگاه کردم ،مثل زندگی خودم پر از غم و افسوس بود .دوست داشتم تیشه ای داشتم و تمام پایه های غم واندوه زندگیم را ویران می کردم .باز به پیرمرد نگاهی انداختم می خواستم بدانم آیا او حرفی برای گفتن دارد .ولی احساس ظاهرش هزاران حرف بود .

او دنیائی ازدردها وپژواکی ازهمه سرکوفت ها بود من به نادانی تصویری گنگ ازاو داشتم .حالا او در مقابلم بود ،بدون انکه بنشیند در سایه کورسوی اطاقم بی آنکه حرفی زده باشد خودم را با او وفق دادم .من که خودم مثل شمع سقا خانه در انزوا بودم ،حالا کسی سراغم آمده بود ،شاید شمعی دیگر که می خواست آرام آرام در مقابل چشمانم بسوزد.


بی آنکه به خود بیندیشم، از او ،آمدنش را سوال کردم .خمیده وخسته از زندگی ،درمانده به من وامانده رسیده بود ،بعد لبانش را حرکتی داد و گفت:


شاید به این دنیا نبایستی می آمدم چون وقتی می آئیم در بوته داوری قرار می گیریم و دیگران درکت نمی کنند



برچسب‌ها: خیال , مرگ , صادق , هدایت ,
مطالب مرتبط با این پست
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بگذارید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود